بسیاری از پزشکان و پرستاران که در برهه‌های حساس تاریخ معاصر ایران مثل بمباران‌های شیمیایی سردشت و حلبچه حضور داشتند معتقدند در اصل فارغ‌التحصیل جبهه‌های جنگ هستند. چون آنها در شرایط بحرانی با تعداد زیادی مجروح مواجه بودند که درخصوص درمان آنها نه آموخته و نه تجربه‌ای داشتند. صحبت‌های آنها درباره کمک به رزمندگان و مردم شهرهای بمباران شده پر است از خاطرات سخت اما شنیدنی. دکتر مهرداد معمارزاده جراح متخصص اطفال یکی از پزشکانی است که در نخستین بمباران‌های هوایی در مناطق جنگی حضور یافت و به کمک مجروحان رفت.

او که هم تجربه خدمت در روزهای جنگ تحمیلی و هم در روزهای کرونایی را دارد معتقد است آرامشی که در این دوران برای خدمت به بیماران وجود دارد برعکس زمان جنگ است که تیم‌های امدادی می‌بایست در منطقه زیر باران خمپاره و ترکش به مجروحان رسیدگی می‌کردند. در ادامه خاطرات دکتر مهرداد معمارزاده جراح متخصص اطفال که در جنگ تحمیلی شاهد بمباران شیمیایی سردشت بوده و در تأسیس چند بیمارستان صحرایی نقش پر رنگی داشته است، می‌خوانید.

روزهای اول جنگ تهیه تجهیزات در جبهه‌ها برای کمک‌رسانی به مجروحان خیلی سخت بود. آمبولانس یکی از چیزهایی بود که هرچه تعدادش را اضافه می‌کردند، بازهم کم می‌آمد. کار به جایی رسیده بود که نیروهای پشت جبهه گاهی اوقات به خیابان می‌رفتند و جلوی ماشین‌های شاسی بلند مثل لندرور، جیپ و آهو را نگه می‌داشتند؛ با راننده‌ها حرف می‌زدند، وضعیت را برایشان می‌گفتند و همان جا رضایتشان را می‌گرفتند تا ماشین‌شان را به آنها بفروشند. بعد هم صندلی عقب را در می‌آوردند با تغییراتی آنها را به آمبولانس تبدیل می‌کردند و به جبهه می‌فرستادند.

یکی از روزها که در اهواز بودم، شنیدم رزمنده‌ها برای رسیدگی به مجروحان یک بیمارستان برپا کرده‌اند، به آنجا رفتم و دیدم جایی که به آن بیمارستان می‌گفتند، فقط یک خیمه بود نه بیمارستان! از آنها پرسیدم شما اینجا چه کار می‌کنید؟ گفتند: در این بیمارستان! کارهای اولیه برای نجات جان مجروحانی که حال وخیم دارند انجام می‌دهیم تا برای رسیدگی بیشتر به عقب فرستاده شوند. گفتم: اینجا که شما فقط از گرد و خاک و نور خورشید در امانید، یک خمپاره در چند کیلومتری اینجا هم بخورد فاتحه همه خوانده شده است! گفتند: فعلاً امکانات همین است...

با همت و اراده رزمندگان در روزهای اول جنگ زیر تیر و ترکش، کار از چادر و کانکس اورژانس به آنجا رسید که نزدیک خط مقدم، بیمارستانی با مصالح بتنی ساخته شد.

نجات مجروحان در آسمان

کم‌کم چند بیمارستان صحرایی با امکانات قابل قبول در مناطق مختلف جبهه‌ها ساخته شد. بیمارستان امام رضا(ع) اولین بیمارستان صحرایی بود که ساختند‌. سوله‌ای که با تیرآهن‌های زاویه دار ۱۸ و ۲۰ سرپایش کرده بودند. سقفش را که ورق فلزی بود با خاک می‌پوشاندند و دیوارهایش را هم با گونی‌های شن بالا می‌بردند.

 کمی بعد هم همان اطراف در منطقه مرزی جفیر سازه بتنی با مقاومت بیشتر ساختند که در چند عملیات از آن استفاده شد. اوج کار تیم پزشکی در جنگ تحمیلی سال ۶۴ و در عملیات بدر بود. تعداد زیاد مجروح و محدودیت زمان آن موقع باعث شد گروه پزشکی به فکر انتقال مجروحان با هلیکوپتر بیفتند.تفاوت انجام خدمات پزشکی هنگام پرواز و روی زمین به فاصله همان از آسمان تا زمین است. تصور کنید طی پرواز میان ۱۱۰ مجروح که دست و پایشان روی هم افتاده است باید حرکت کنید و به دادشان برسید. به جیب لباس‌هایمان چند کیسه آویزان می‌کردیم و داخل آنها هرچه نیاز بود مثل قرص، سرنگ، سرم و... می‌گذاشتیم و بسته به شرایط حال مجروحان به آنها دارو می‌دادیم تا به مقصد برسیم. حالا حساب کنید در چنین فضایی شما باید مجروح را معاینه کنید و برایش درمانی انجام دهید. داخل هلیکوپتر هوا گرم بود و مجروح‌ها نفس کم می‌آوردند و صدها مشکل دیگر...

با یکی از استادهایمان به‌نام دکتر بهداد مشورت کردیم و از ایشان راهنمایی خواستیم که ایشان ما را با شاخه‌ای از پزشکی که با همین عنوان «پزشکی هوافضا» بود، آشنا و اولین کلاس در این‌باره را ایشان برای گروهی از پزشکان حاضر در جبهه برگزار کرد. بعد از آن با بالارفتن آموخته و تجربه‌هایمان آمار تلفات‌مان در پروازهای پزشکی به قدر قابل توجهی پایین آمد.

روایتی از بمباران شیمیایی سردشت

تجمع تیم پزشکی در سوله‌ها و بیمارستان‌های صحرایی معنی‌اش نزدیک شدن به زمان انجام عملیات بود. یادم می‌آید اولین باری که ارتش بعث عراق جنوب را بمباران شیمیایی کرد من از اولین نفراتی بودم که از منطقه فرار کردم؛ یعنی از ترس چهار ساعت دویدم تا به عقب برگشتم. آن زمان ما در رابطه با بمباران شیمیایی هیچ دانش و تجربه‌ای نداشتیم.

تنها اطلاعاتمان مربوط به گاز خردل بود که در درس‌هایمان راجع به آن خوانده بودیم که آن هم برای استفاده در شیمی درمانی بود. من واقعاً اطلاعاتم در این‌باره صفر بود و هیچ‌چیز نمی‌دانستم و بلد نبودم خودم باید در آن موقع چه‌کار کنم، چه برسد به اینکه بخواهم به کسی هم کمک کنم. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که راهی ندارم جز اینکه درمان را یاد بگیرم و به مجروحان حملات شیمیایی کمک کنم. ٤ سال زندگیم را روی مطالعه درباره گازهای شیمیایی گذاشتم. داستان بمباران‌های شیمیایی جنوب یک ماجرا بود و غرب یک ماجرای دیگر. خیلی‌ها از سردشت فقط چند روایت شنیدند که اصلاً گویای وضعیت آن روزها نیست.

در ارتفاعات سردشت بیمارستانی وجود داشت به نام موسی بن جعفر(ع) که قبل‌تر توپخانه ارتش بود. روزی که سردشت بمباران شد من آنجا در ارتفاع ایستاده بودم و بمب‌هایی را که در شهر می‌انداختند دیدم. ما از قبل در جنوب با این بمب‌ها آشنا شده بودیم. با فرمانده قرارگاه حمزه تماس گرفتم و گفتم آقای صدری چه خبر؟ گفت بمباران شده اما هنوز مجروحی نداریم!

گفتم بمباران شیمیایی نبوده گاز خردل بوده! تازه آنجا فهمیدند که چه اتفاقی افتاده است... گفتم سریع اعلام کنید مردم شهر را تخلیه کنند. ما هم به سمت شهر حرکت کردیم. تیم همراهم همه آموزش دیده و حرفه‌ای بودند با تجهیزاتی مثل ماسک و لباس با چند لندکروز به سمت شهر رفتیم.در مسیر که به طرف شهر می‌رفتیم یکی از همکلاسی‌هایم را دیدم و پرسیدم چه خبر خسرو؟ گفت: «نرو که همه مردند!»

داخل شهر که وارد شدیم منظره شهر غیر قابل تصور بود. هنوز هم من فکر می‌کنم هیچ فیلمسازی آن صحنه‌ها را نمی‌تواند به تصویر بکشد. خیابان‌ها پر از مردمی بود که خیس شده و روی زمین افتاده بودند، آنجا متوجه شدم بمباران شیمیایی این‌بار گاز هم نبوده بلکه مایع بود. کنار خیابان چند میوه‌فروش بودند که گاری پر از میوه داشتند که مایع رفته بود داخل ریه‌شان و از دهانشان کف می‌آمد و به همان حالت روی گاری‌هایشان افتاده بودند. به مغازه‌های شهر هم که وارد می‌شدیم وضع همین بود؛ همه روی زمین افتاده و از شدت آلودگی خفه شده بودند.

وارد خانه‌ای شدیم که صدای جیغ و گریه نوزاد فضا را پر کرده بود. دور تخت نوزاد دو خانم بودند که همه خفه شده بودند و فقط آن نوزاد زنده مانده بود. حالا علت اینکه آن نوزاد بین آن خانواده زنده مانده بود این بود که آن دختر بچه قنداق بود. یعنی گاز نتوانسته بود روی سطح بدنش نفوذ کند. چند سال پیش چند نفر از مجروحان شیمیایی سردشت به اصفهان آمدند؛ من فکر می‌کنم که آن دختر را دیدم، اما از آن روز چیزی به او نگفتم.از آن خانه ما به بیمارستان شهر رفتیم تمام راهروهای آنجا هم پر از جنازه بود. به این نتیجه رسیدیم که محیط بیمارستان دیگر قابل استفاده نیست. بنابراین یک ورزشگاه را تخت زدیم، تجهیز کردیم و گفتیم بقیه مجروحین را آنجا بیاورند. ما آنجا خیلی صحنه‌های دردآوری را شاهد بودیم. گفتم خودم در شهر گشتی بزنم ببینم دیگر چه کار می‌توانم بکنم. یک ساعت بعد که برگشتم، دیدم تعدادی از پزشک‌هایی که باهم با تجهیزات به شهر آمده بودیم دوام نیاورده و فوت شدند و بقیه هم آنقدر تنگی نفس داشتند که به سختی می‌توانستند نفس بکشند.

حالا چه اتفاقی افتاده بود و چرا اینطوری شده بود؟ اینها چون خودشان ماسک داشتند و حال و اوضاع بچه‌هایی را که شیمیایی شده و ماسک نداشتند دیده بودند از شدت ناراحتی ماسک‌هایشان را برداشته و روی صورت بچه‌ها گذاشته بودند. درصورتی که ما بهشان گفته بودیم فیلتر ماسک‌هایشان را در این محیط آلوده یک ربع یک‌بار عوض کنند. اما آنها ماسک و فیلتر و همه چیز را روی سر‌وصورت زن و بچه‌ها در داخل شهر گذاشته بودند.

هفت روز بعد از بمباران سردشت در تاریخ ١٤ تیرماه ١٣٦٦ در نامه‌ای که برای امام خمینی نوشتم شرایط را با جزئیات برایشان شرح دادم. من و بقیه پزشکانی که شاهد بمباران و مجروحان آن بودیم به این نتیجه رسیدیم که ما مطلقاً آمادگی مواجهه با چنین حمله‌هایی را نداریم و باید خودمان را آماده کنیم و با یک برنامه آموزشی به مردم و پزشکان و فراهم کردن امکانات درمانی جلوی تلفات و آسیب‌ها را تا حد قابل توجهی می‌گرفتیم. به نظرم داستان سردشت در تاریخ پزشکی جنگ گم شد و از این داستان تلخ خیلی روایت‌ها ناگفته مانده است.

پزشکانی که فرشته نجات مجروحان جنگ بودند

در جنگ، آدم‌ها هر روز و هرلحظه به تعداد زیاد از بین می‌روند. اگر بالای سرشان باشی و مجبور باشی تصمیم بگیری کدام را نجات بدهی و کدام را رها کنی به خیلی چیزها فکر می‌کنی...یک‌بار یکی از پزشکان فوق تخصص قلب برای مأموریتی ١٠ روزه به بیمارستان علی بن ابیطالب آمد. بعد از ١٠ روز نیروی جایگزین نیامد و او آمد و گفت: «من می‌خواهم برگردم عقب.» گفتم: نمی‌شود. گفت: «یعنی چی که نمی‌شود؟» گفتم: نیروی جایگزین نداریم و جنگ هم تمام نشده که تو می‌خواهی بروی! گفت: «خب باشه چند روزی می‌مانم.» این چند روز به ٢٥-٢٤ روز طول کشید و در این مدت ما نیروی داوطلب نداشتیم که جایش بگذاریم. اتفاقاً در آن زمان عراقی‌ها پاتکی به ما زدند و تعداد زیادی مجروح برایمان آوردند. در این زمان و زمان‌های مشابه آن پزشکان مجبور بودند بین مجروح‌ها انتخاب کنند که به چه کسی همان موقع رسیدگی کنند و کدام مجروح را اعزام و کدام را به حال خود بگذارند. چون در زمان جنگ ما یک سیستم طبقه‌بندی داشتیم؛ برای بعضی از مجروح‌ها نه فرصت و نه امکانات داشتیم و اغلب مجبور به رها کردن تعدادی از آنها می‌شدیم و بیشتر زمان را می‌گذاشتیم برای آنهایی که شانس نجات شان بیشتر بود.

 یک‌بار دیدم همان دکتر که درخواست برگشت به عقب را داشت نشسته داخل اتاق و گریه می‌کند و داد می‌زند: «مگر من خدا هستم که تصمیم بگیرم کی زنده بماند و کی شهید شود...» اما چاره‌ای نداشتیم. اتفاقاً چند وقت پیش او را دیدم و بهم گفت: «یادت هست چه بلایی سرم آوردی؟» گفتم: آن بلا نبود شما فرشته نجات مجروحان بودی.

نگذاریم خاطرات جنگ فراموش شوند

بالاخره پیری و فراموشی و مرگ به سراغ هر کدام از ما می‌آید. هرکدام از ما خاطراتی داریم که اگر ثبت نشود برای ابد از بین می‌رود. این خاطره‌ها پر از تجربه است و اگر بازگو و ثبت نشوند از یادها می‌روند. اما هنوز یادآوری خاطرات جنگ تحمیلی از ما دور نیستند و می‌شود جمع‌آوری شوند فقط باید دست به کار شد.

افراد بسیاری هستند که جنگ را دیدند و اگر برویم سراغشان حتماً حرف برای گفتن بسیار دارند. بعد از سه دهه از پایان جنگ تحمیلی الان هرکدام با یک دیدگاه و ذهنیت هستند اما تفاوتی ندارد مهم این است که همه ما شاهد یک اتفاق بودیم که کل زندگی مان را تحت تأثیر قرار داد. می‌دانم وسراغ دارم خیلی از این افراد را که در دنیای خودشان با خاطرات روزهای سخت جنگ و یادگاری‌هایی که از آن دوران برایشان به جا مانده زندگی می‌کنند.من هنوز بعضی از شب‌ها کابوس می‌بینم. توی یک شب هولناک عده زیادی که چشم‌هایشان نمی‌بیند، ناله‌کنان دنبال یک نفر فانوس به دست راه افتاده‌اند و به سمت من می‌آیند و فریاد می‌زنند... کمک! کمک! عین همان صحنه‌هایی که من در سردشت دیدم. نه چندتا بلکه صدتا، سیصدتا... من نمی‌دانم به کدام‌شان کمک کنم، اصلاً من به چند تا از آنها می‌توانم کمک کنم... .